سلام من راهیان نور نیومدم خیلی منتظر موندم قبل ازاینکه راهیان نور راه بیفته، زمانیکه صحبتهای شهید آوینی رو گوش میکردم علاقمند راهیان بودم ولی نطلبیدن و نیومدم خیلی دلگیرم ازشهدای جنوب. فقط یه بار اهواز اومدم اونم موقع برگشتن ازاربعین سال ۴۰۱ خیلی خاطره خوشی هم ازاون برگشت ندارمشلمچه رو وخاکش رو توهمون سفر اتفاقی زیارت کردم ودیدم، خلاصه دل پر از شهدا دارم شما وساطت کنید منم بیام آرزو برجوانان عیب نیست .
- نام کاربر نطلبیده
- ارسال شده در
در فکه، خاک سرخ زیر نور خورشید میدرخشید. یکی از همسفرها گفت این خاک با خون شهدا آمیخته شده. نمیتونستم اون جمله رو از ذهنم بیرون کنم. هر قدمی که برمیداشتم، احساس میکردم دارم روی سرزمینی قدم میزنم که از جنس ایثار و عشق ساخته شده. اونجا دعا کردم که بتونم مثل اون شهدا، هدف زندگیام رو پیدا کنم. با خودم فکر کردم شاید برای همین است که اینجا حس عجیبی به آدم میدهد، انگار همه چیز زنده است و تو را به فکر فرو میبرد.
- نام کاربر ناشناس
- ارسال شده در
معراج شهدا واقعاً عجیب بود. وقتی تابوت شهیدا رو دیدم، یه لحظه قلبم سنگین شد. چندتا از بچهها داشتن گریه میکردن. منم بغض کرده بودم. راهنما داشت درباره شهیدای گمنام توضیح میداد که چطور هیچوقت خانوادههاشون نفهمیدن چی شد. فکر کردن به اون خانوادهها واقعاً سخت بود. اینجا یکی از تأثیرگذارترین جاهایی بود که توی سفر دیدم. این تجربه باعث شد بیشتر به فداکاریهایی که این عزیزان برای وطن انجام دادن، فکر کنم و اثر عمیق اونها توی قلبم بمونه.
- نام کاربر ناشناس
- ارسال شده در
مسجد جامع خرمشهر یکی از نمادهای مقاومت در جنگ بود. آثار جنگ هنوز روی دیوارهایش دیده میشد. راهنما گفت این مسجد مثل سنگر عمل کرده و در آزادسازی خرمشهر نقش کلیدی داشته. خیلیها عکس گرفتند، اما من ترجیح دادم گوشهای بنشینم و به ایمان و مقاومت مردم فکر کنم. حس میکردم تاریخ زنده است و هر گوشه مسجد داستانی از شجاعت و ایستادگی روایت میکند. این تجربه باعث شد ارزش ایمان و اتحاد مردم در سختترین شرایط رو بیشتر درک کنم.
- نام کاربر ناشناس
- ارسال شده در
طلاییه یه جوری عجیب بود. نمیدونم چرا، ولی حس میکردم یه چیزی داره منو به خودش میکشونه. وقتی راهنما گفت اینجا آخرین نقطهای بوده که شهید باکری دیده شده، ناخودآگاه رفتم و دستم رو روی خاکش گذاشتم. شاید یه جور احترام یا شاید یه جور حس تعلق بود. هیچوقت فکر نمیکردم جایی بتونه اینقدر به آدم انرژی بده. کنار خاکهای طلاییه ایستادم و فکر کردم به همه اون روزهایی که بچهها با چنگ و دندون دفاع میکردن. حس کردم اونها هنوز اینجا هستن.
- نام کاربر ناشناس
- ارسال شده در
کانال کمیل برایم تکهای از تاریخ زنده بود. وقتی وارد کانال شدم، به خاکریزهای کوتاه و دیوارهای ترکخورده خیره شدم. حس میکردم نفسهای آخرین رزمندگان هنوز هم در هوا پیچیده است. صدای خشخش خاک زیر پاهایم، انگار که با سکوت هزاران شهید همنوا شده بود. در آن لحظه، به شجاعتی فکر کردم که در هیچ کتابی نمیتوان یافت.
- نام کاربر کاربر ناشناس
- ارسال شده در
شلمچه عجیب بود. چیزی که اول از همه توجهم رو جلب کرد، سکوت منطقه بود. باورم نمیشد اینجا همون جاییه که توش رزمندهها شب و روز زیر بار گلولهها مقاومت میکردن. وقتی کنار یکی از مزار شهدا ایستادم، یه جور حس آرامش عجیبی گرفتم. راهنما برامون از عملیاتها تعریف میکرد، ولی من بیشتر به این فکر میکردم که این شهیدا چطور از جونشون گذشتن. اینجا، وسط این سکوت، انگار هنوز صدای تکبیر رزمندگان و فریاد “یا حسین” توی هوا پیچیده.
- نام کاربر ناشناس
- ارسال شده در